سکس، کاندوم، رابطه جنسی! اگر این سه کلمه رو تو یکی از تاکسیهای تهران بگی، مطمئنا وا کنشهای خوبی نمیگیری!یک قیافهای میگیرند که انگار داری فحش میدی! در حالی که این ۳ کلمه(یا میشه گفت دو تا کلمه) از مهمترین اصلهای زندگی یک فرد، مخصوصاً جوانانی است که قبل ازدواج زندگی جنسی فعالی دارند.
خلاصه به کلوم آوردن «کاندوم» خودش معضلیه تو ایران، چه برسه رفتن به داروخانه عمومی و خریدنش که خودش هفت خان رستم برای خیلی ها! میخوام یک خاطره براتون تعریف کنم؛
جونم براتون بگه چند سال پیش بود ، نیمه شعبان خورده بود پنجشنبه ما هم که از درس خسته شده بودیم گفتیم بگذار بریم تهران پیش رفقا!
من خودم رشتهام پزشکیه، اما خیلی دوست از بچههای دارو سازی دارم، القصه رفتیم تهران وشروع کردیم زنگ زدن به بچه ها:
-«سلام علی، حاجی امشب کجایی؟!
-به، مخلصم به مولا، من امشب میرم هیئت آقا رضا، بیایی ها! منتظرم!
– باشه… بذار بینم چی میشه…!»
بعدی:
«سلام سعید، چیکارهای امشب!
– به! سلام ک..کش! کجایی تو ک..ده ! امشب یه پارتی بیست ردیفه، دافی هست دم دستت!؟
– نه بابا، تنها اومدم!
– خب بهتر، بیا با یکی جور میکنم میریم!
– حالا وایسا بینم چی میشه… میزنگم بهت…!»
نه خیر، نه رو فاز هیئت بودم، نه پارتی، داشتم لیست موبایلم رو چک میکردم تا اتفاقی خوردم به کمال!
کمال از بچههای دارو سازی بود که دو سال پیش درسش تموم شده بود و برگشته بود تهران، آخرین خبری که ازش داشتم این بود که ۴-۵ نفری یک داروخانه زده بودن و با کمک یک دکتر با تجربه میچرخوندنش.
من کمال را خیلی دوست داشتم، یکی از تفریحهای من وقتی کمال تو دانشگاه بود نشستن و گوش دادن به حرفهای کمال بود، انقد که این بشر با مزه بود! اصولاً کسانی که تو داروخانه کار کردند خاطرههای جالب و خنده داری برای تعریف کردن دارند. از اومدن معتادها برای خریدن قرص گرفته تا شبهایی که خودشون میرن رو قرص و چت میزنن و دیوانه بازی در میارند!
اما میان همه این خاطره ها، یک خاطره است که میان همه بچههای دارو مشترک است: «افراد سوژهای که میان برای کاندوم خریدن!»
اصلا از من میپرسی شرم جامعه برای خریدن کاندوم نه به خاطر فقر فرهنگیه، نه به خاطر عدم تبلیغات مناسب دولت! به نظر مهمترین مشکل همین دارو سازای عوضی و کثافتی مثل کمال هستند که برای سوژه خنده جور کردن ملت بیچاره را اسکل میکنند! :د
خلاصه ما زنگ زدیم به کمال:
«- زنگ زدم بگم از خونه در نیاید!
– شما؟
-چیکار داری؟ فقط گفتم از خونه بیرون نیا!
-ای بابا! ما خونمون کجا بود مشتی! آواره ایم! حالا واسه چی نیایم بیرون؟
– واسه اینکه بی معرفتها رو میگیرن لا مصب!!!
– کدخدا تویی؟!؟!؟! نوکرتم، کجایی تو! لا مصب رو شنیدم فهمیدم خودتی! به خدا دلم یه ذره شده برات ! عیدت مبارک!
– مخلصم! حاجی اومدم تهران گفتم یه قرار بذارم ببینمت! امشب کجایی!
– والا خودت که میدونی، زن و بچهها یکی دو تا نیستن که، خرج زیاده، امشب شیفتم تو داروخونه!
– با کی؟
– هیچکی، محسن (همکارش) عروسی دعوت بود، رفت، تنهام!
(من فهمیدم چیکار کنم!!!)
– میدونی که ناف منو با مرام بریدن… بیام پیشت!؟
– اره پسر!!!! از خدامه! بیا کلی میخندیم ! شب جمعه است و و شب عید، بازار سکس داغه، کلی سوژه داریم امشب!
– اوکی، ۱ ساعت دیگه پیشتم…!»
خلاصه ماشین رو آتیش کردیم و گوله کردم سمت آریاشهر. از وقتی که رفتیم تو شروع کردیم خندیدن! هی اون تعریف میکرد و من ریسه میرفتم!!! هر مشتری هم که میومد باید دو سه دقیقه وای میساد تا خندههای ما تموم بشه تا بنده خدا بتونه داروهاش رو بگیره ، خیلیها کلا بیخیال شدن!
تا جایی که مشتری اصلی وارد شد، حدود ساعت ۱:۳۰ نصفه شب بود، که ناگهان در داروخونه باز شد و سوژه شب ما وارد شد.
یک مرد که عرضش انصافاًاز طولش کم نداشت، سری که کفش خالی بود و چهار تا شیوید از سمت راست قرض گرفته بود داده بود سمت چپ! یه عینک دور مشکی تقریبا بزرگ هم روی صورت سرخ و سفید تپلش سنگینی میکرد.
تیریپش هم نا موزونترین تیریپی بود که تا اون موقع دیده بودم، کت شلوار سبز خیاری را، در حالی که شلوارش یک لایه خیاری تر بود، با پیرهن بنفش براق ست کرده بود ، براقی پیرهن به قدری بود که انعکاس نورش چشتو کور میکرد، یک کروات بنفش با راه راههای قرمز هم شده بود زینت بخش این جمال زیبا!
انصافاً حد اقل سه چهار روزی کار میبره تا تیریپی به این جوادی ردیف کرد!
همچین که این بنده خدا اومد تو، انگار که دنیا رو به من داده باشند قند تو دلم آب شد، با خودم گفتم دیگه امشب از خنده می میرم!
سرم رو برگردوندم سمت کمال ،تا طرف رو دید یک خنده ریز شیطانی زد و چشماش برق زد، آروم بهم گفت:
-«کدخدا سوژه رو داری… ؟
– دارمش نا جور!
– شرط میبندم اومده کاندوم بخره!»
اینو گفت و بلند شد رفت پشت پیشخون وایساد! یه نگاه به طرف کردم، فهمیدم راست میگه، بنده خدا داشت عرق میکرد، از اونجا که صورت تپل مپلی هم داشت هی مجبور با آستین کتش عرقها رو پاک کنه! بالای پیشونیش سرخ شده بود و از بالای عینک گندش زیر زیرکی چشماش رو دوخته بود به کمال که خودش را الکی با داروها سرگرم کرده بود! منم اون ته لولیده بودم که اگر خندم گرفت طرف نفهمه و تابلو نشه!
اومد پشت پیشخون وایساد و منتظر بود کمال سرش را بیاره بالا! اما کمال کثافت از قصد واکنش نشون نداد! طرف شروع کرد:
– خسته نباشید جناب دکتر!
کمال همونطور که سرش پایین بود گفت:
-سلامت باشی عزیزم! ( تا کمال عزیزم رو گفت من شروع کردم به خندیدن! تی شرتم رو گذاشتم لای دهنم تا صدام در نیاد)
– آقای دکتر میخواستم بگم…
کمال پرید وسط حرفش: چیه، چی میخوای عزیزم، سریع بگو کار دارم…!
(تا این رو گفت بنده خدا صورتش سرخ شد!) این آقا زل زده بود به جعبهٔهای کاندوم پشت سر کمال و در حالی که با حسرت بهشون نگاه میکرد گفت:
-از این چیزا میخواستم !!!
کمال خودشو زد به نفهمی:
– خب چی میخوای عزیز من !!! بگو دیـــگه!
– بابا همین چیزا که نمیگذاره آدم حامله بشه!
کمال با تعجب:
-عزیز جان شما رو با این هیبت مردونه ات خرس هم نمیتونه حامله کنه! برو خیالت راحت…!
(منم که اون پشت جوّ خنده گرفته بود، داشتم میترکیدم، اما کمال انگار نه انگار، پدر سگ انگار صد ساله هنرپیشه است!)
یارو بیشتر هول شد:
نه آقا ، برای خودم نمیخوام که! برای خانومم میخوام.
– خب نسخه بیارید بهتون قرص ضدّ حاملگی بدم.
– نه آقا اینا طول میکشه!
– خب مجبورید تا قرص اثر کنه با خودتون حال کنید…!!!
طرف که بهش بر خورده بود گفت:
-چی میگی آقا ، من یک چیزی میخوام که سریع باشه و حال بده کلا!
– خب راه حل قبلی من هم سریعه هم حال میده ، بچهها امتحان کردن جواب داده، شما هم برو حموم، اگر خواستی شامپوی خارجی و وازلین مرغوب هم هست. انقدر هم وقت ما رو نگیر! (دهنتو سرویس کمال، نمیدونم چیجوری خندش نمیگرفت!)
یارو دیگه رسما قاطی کرد، جوش آورده بود، نمیدونم چه مرگی بود اسم کاندوم به زبون نمیآورد ! گفت:
– آی بابا! عجب گیری کردیما!! من از این روکشها میخوام که کشیده میشه رو اونجای آدم…!!!!
(آقا تا این رو گفت من دیگه طاقت نیاوردم و اون پشت قاه قاه , بلند بلند زدم زیر خنده، نمیدونم تا حالا جو خنده گرفتتتون یا نه! وقتی جوّ خنده میگیره، ول نمیکنه، فقط میخوای بخندی، اون شب هم جو ما رو گرفته بود که به زور خودمون رو نگاه داشته بودیم اما تا این را گفت طاقت نیاوردم زدم زیر خنده، کمال سریع برگشت تا خنده منو دید، خودش خندش گرفت، بنده خدا یارو یه نگاه به من میکرد که از خنده دلم را گرفته بودم ، یه نگاه به کمال که داشت به زور جلوی خندش رو میگرفت، )
کمال گفت:
-آها کاندوم میخوای…؟! (کاندوم را همچینی بلند گفت)
یارو تا این کلمه رو شنید چشماش چهار تا شد، سرش آورد پایین و دو تا دستش را گذاشت پشت سرش، انگار که پشتش خمپاره ترکیده باشه، گفت:
-هیس آقا ، چرا داد میزانی!؟
– خب عزیز من اشکال نداره که! حالا چه نوع کاندومی میخوای! انواع مختلف داره کاندوم، میدونی که؟!
یارو که هل شده بود و میخواست هرچی زودتر از این مکان فساد بزنه بیرون گفت:
– نه نمیدونم ، هرچی خودت میدونی بده برم!
کمال گفت: – کاندوم خاردار هست، تاخیری هست، میوهای هم هست: هلو داریم طالبی داریم، دو سیب داریم، دو سیب آلبالو، دو سیب نعناع ، شیر نارگیل * ، ولی بهترین اینها کاندوم آبکشی هست، من خودم همیشه از این استفاده میکنم!
طرف هم که که دست و پاشو کاملا گم کرده بود سریع گفت:
خوبه خوبه، همین آبکشی رو بده!
این را گفت من دیگه طاقت نیاوردم! کف زمین پخش شده بودم عملا مثل الاغ میخندیدم! کمال هم دیگه طاقتش تاب نیاورد شروع کرد با من خندیدن! بنده خدا مونده بود تنها تو یه دارو خانه با دو نفر که دارن مثل روانیها بلند بلند میخندند! دمش رو گذاشت رو کولش و دست از پا دراز تر برگشت!
فکر کنم اون شب یک کاری کردیم که دیگه تا عمر داره سمت داروخونه و کاندوم نره! شب جمعه بدبخت هم خراب شد! ولی خب ما اون موقع جوان بودیم و جاهل و عقلمون به این جور چیزها نمیکشید!
اون رفت اما خنده ما مگه میرفت، ۱۰ دقیقه همینجوری داشتیم مسخره میکردیم و میخندیدیم که یک حاج آقا با ریش و پشم و تسبیح به دست، خیلی با استیل وارد داروخونه شد، من و کمال سریع خودمون را به زور جمع و جور کردیم ، با خودمون گفتیم این دارو میخواد دیگه!
کمال همونطور که به زور خندش را داشت میخورد رفت پشت پیشخون گفت:
– سلام.. هه هه …! بفرمائید حاج آقا !
حاج آقا هم نه گذاشت نه برداشت گفت:
– سلام دکتر، کاندوم پرتقالی داری…؟!!
آقا دیگه مگه میشد ما رو جمع کرد، من یه طرف پخش شده بودم ، کمال یه طرف، بلند بلند می خندیدم! 🙂 😀 حاج آقا هه انتظار هر واکنشی را داشت غیر این! ما هم دیگه دست خودمون نبود واقعا!
طرف یک استغفر الله زیر لب گفت و دست از پا درازتر رفت بغل حاجیه خانوم!
خلاصه این بود نیمه شعبان ما! ثواب که نکردیم هیچ، شب دو نفر را خراب کردیم ، یک کاری هم کردیم تا عمر دارند از کاندوم و کانتراسپشن استفاده نکنند!
حالا هی بگین این دارو سازها با شخصیت اند! 😀
————————————————————–
NB:
*: برای دوستانی که اطلاع ندارند، اینهایی که کمال گفت در اصل طعمهای مختلف تنباکوی قلیان بود!
hame daaroosaz-haa mesle in dooste bifarhango bishakhsiate shomaa nistan! shomam ke enlighten nakardi doosteto hich, tashvighesh kardi ba khandidanet. TSSSSSSSS
حرف شما کاملا متین میباشد ! اما باور کنید اون موقع جلوی خندیدن را گرفتن برای من سختترین کار بود عزیز.
خیییلیییی خندیدم عالیییییی بود!!!
دمت چيز
خيلي خنيدم
وای پسر کلی خندیدم!! خیلی جالب مینویسی!
آقای کدخدا من داستانهای قبلی شما هم خواندم، انصافا قلم گیرا و بیان دلنشینی دارید، تبریک میگویم
سلام، خیلی خندیدم،
قول داده بودی خاطره دوستیت با ساناز را هم بنویسی!
ما که خیلی خندیدم! :)))))))):)))))))))))))
سلام کدخدای عزیز…آخه جدا از شوخی شما باید طرف رو راهنمائی میکردی نه مسخره…..ولی خاطره جالبی بود……..خیلی مخلصم
اگه قرار آدم هایی مثه تو شمع روشن کنن همون بهتر که در تاریکی باشیم تا اینکه جز غاله بشیم برادر من همین کارو کردین که ملت می ترسن بیان یه کاندوم بخرن ! خیلی خوب کاری کردی تعریف هم می کنی بی فرهنگ
منم همینو گفتم به خدا! مشکل اصلی خیلی از همین دارو سااز هستند! منم به خدا فقط خندیدم! 🙂 واقعا اگر خودتون هم اونجا از خنده میمردید!! مطمئن باش!
دمت گرم لامصب!
ها ها ! لا مصب و خوب اومدی 🙂
terekidaaaaaaaam yaani! :))))
خییییییییییییییییییییییییییلی خندیدم ممنون که شادمون کردی